استاد معتقد است حقیقت قابل کشف نیست. ما نمی توانیم از نگاه انسانی خودمان فراتر برویم و خود حقیقت را بشناسیم. حقیقت همیشه خارج از شناخت است. حتی در مورد سردرد خودمان ممکن است خطا کنیم. چون شاید مخ در خم باشیم!
اما در زندگی فیلسوفانه ایشان حقیقت را معیار تغییر باور قرار می دهند. فیلسوف حاضر است باور خود را تغییر بدهد مشروط به آنکه باور جدید به حقیقت نزدیکتر باشد. هر باوری در معرض تغییر است. هیچ پرونده ای مختومه نیست.(درس چهارم)
سوال:
بدون شناخت حقیقت چگونه می توانیم متوجه شویم که یک باور به حقیقت نزدیکتر است؟
مثل این است که یک نفر بگوید من نمی دانم تهران کجاست. اما می دانم این مسیر برای رسیدن به تهران نزدیکتر است!
اینکه هر باوری در معرض تغییر است ادعایی خودویرانگر است. چون همین باور نیز در معرض تغییر است.
کاش استاد به توصیه های خود در «چراغ روشن سکوت» عمل می کرد. منظورم این نیست که کاش ساکت می شد. منظورم این است که کاش فقط سخنان دیگران را نقد می کرد و نشان می داد راههایی که انسانها نشان می دهند پر از خطر و خطا و مغالطه و تاریکی است. این بخش از سخنان استاد که به نقد دیگران اختصاص دارد، کمتر اشکال دارد. اما وقتی خودش تلاش می کند راه را نشان دهد باز همان اشکالات که به دیگر سخنان انسانی وارد است، تکرار می شود.