به این دو مطلب توجه کنید:
1-استاد در درس ششم از اخلاق کاربردی معنای صداقت را گسترش می دهند. از نظر ایشان فقط هماهنگی باور و گفتار صداقت نیست. صداقت هماهنگی همه ساحتهای درونی و بیرونی انسان است اعم از گفتار و رفتار و عواطف و باورها و خواسته ها.
2-اما ایشان در پایان درس هفتم می گویند مبارزه با ظلم منافاتی با شفقت ندارد. چون انسان می تواند ظالمی را از بین ببرد اما او را دوست داشته باشد. مبارزه با ظلم اشکالی ندارد. اما تنفر از ظالم در هنگام مبارزه با ظلم اشتباه است.
آیا این دو سخن متناقض نیست؟ قرار است رفتار و عواطف انسان هماهنگ باشند. چطور می شود انسان با ظلم مبارزه کند و از ظالم متنفر نباشد. اصلا چگونه می توان ظلم و ظالم را از یکدیگر جدا کرد؟
پی نوشت:
قبل از اینکه آثار استاد را با دقت بخوانم فکر می کردم با انسانی دقیق و بدون تناقض روبرو هستم.
اما الان بسیار ناامید شده ام.
کاش استاد فقط دیگران را نقد می کرد و از خودش حرفی نمی زد. ذهن او در نقد کردن بی نظیر است. اما نمی دانم چرا مکاتب مادی و غربی را کمتر نقد می کند و فقط مطالب درست آنها را نقل می کند.
استاد از یک چیزی در کشور ما عصبانی است. این عصبانیت در چهره او موج می زند. اما کاش عصبانیت استاد در باورهای او تاثیری نداشت و او با ذهنی آرام سخن می گفت.
آدم واقعا ناراحت می شود استاد به این بزرگی اول سخنرانی خود در مورد عاشورا بگوید یک مطلبی را قبلا گفتم عده ای بدشان آمد. دوباره همان مطلب را می گویم تا دوباره آن عده بدشان بیاید!